پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۱۸ ب.ظ
زورکی
پدرم از ظهر گیر داده بود باید بری بستنی بخری و من هم در حال انکار ولی از شانس بد از ظهر کوهی هویج به دست ما رسید در نتیجه چه میشد کرد باید اب هویج بستنی بخوری .
من هم از جایی که فرزند این پدر هستم که از ظهر پایش را در یک کفش کرده بود که برای مستقل شدن باید کار کرد و بیرون رفت پایم را در یک کفش کردم که من نمیروم تا جایی که پدرم به شدتت عصبانی شد یا میری سر کوچه بستنی میخری یا مجبوری بری . خودم را به داخل اتاق انداختم ولی متاسفانه جواب نداد پس به دستشویی روی اوردم .
پدرم هم در را روی من قفل کرد فکر کنید بری دستشویی که از کاری فرار کنی ولی اون تو گیر بیوفتی . که پدرم دلش برای من بدبخت بی نوا سوخت و پس از دقایقی در را باز کرد و گفت بدوو منتظر بستنی هستم و خلاصه ناراحت به سمت مغازه بستنی فروشی رانده شدم و انقدرر لفتش دادم که مطمین بودم نگران شدن که از روشن بودن ایفون فهمیدم بله عملیات موفقیت امیز بود . و با لبخندی خبیث در حالی که بستنی ها داشتن اب میشدن اب هویج را خوردیم .
۰۰/۰۷/۲۹