کادنس از خانوادهای قدیمی و متشخص است که عادت دارند همیشه بینقص به نظر بیایند؛ حتا در چشم خودشان، حتا به قیمت پنهانکاری. عادتِ دیگرشان این است که همهی تابستانها، کل خانواده به جزیرهی شخصیشان میروند. بعد در تابستان پانزده حادثهای رخ میدهد و کادنس حافظهاش را از دست میدهد. کسی از حادثه حرف نمیزند و رفتارِ همه از همیشه عجیبتر شده است. بعد تابستان شانزده اجازه نمیدهند کادنس به جزیره بیاید. تابستان هفده خانواده او را در جزیره میپذیرد، اما همه بیمار شدهاند و خانهی قدیمی و خاطرهانگیزشان را کوبیدهاند و خانهای مدرن به جایش ساختهاند و کماکان هیچکس حاضر نیست برایش تعریف کند چه بر سرش آمده. حتا دخترخالهها و پسرخالههایش که حاضر نشده بودند پس از آن حادثه و غیبت دراز با او هیچ ارتباطی برقرار کنند، الان طوری رفتار میکنند که انگار همهچیز بر روال سابق است.
.
ما دروغگو بودیم رُمانی پیچیده و مدرن با فضایی تعلیقی و پایانبندی بینهایت غافلگیرانه است که بعید است به این آسانی فراموشش کنید. کتاب را بخوانید و اگر کسی پرسید پایانِ قصه چه میشود، مثل همهی شخصیتهای داستان دروغ بگویید
اخرهای شب بود که به اتمام رسید بغض سنگینی توی گلوم بود و اصلا پایین نمیرفت.( من با هیچ کتاب و فیلمی گریه نمیکنم حتی با کتاب خطای بخت ستارگان ما هم گریه نکردم ) . همه خوابیده بودن و من هنوز به دیوار زل زده بودم و گلوم درد گرفته بود احساس میکردم از شدت بغض زیاد دارم خفه میشم و نمیتونستم گریه کنم.
بلخره گریه کردم، گریه ایی عمیق
اولین کتابی بود که وقتی تموم شد بغض من تبدیل به گریه ایی با صدای بلند شد و عمیقا اشک میریختم چون میتونستم بازتابش رو توی زندگیم ببینم .
فکر میکردم چقدر شبیه زندگی ما آدم ها هست ، پر از رنج و سختی و در آخر مرگ
اثراتش تا چند مدت در وجودم بود و همینطور بهش فکر میکردم و غمگین میشدم .
به نسخه صوتی فارسی گوش دادم
دوست دارم کتاب زبان اصلیش رو بخرم و دوباره بخونم
فکر کنم یکسال پیش بود که به کتاب صوتی گوش دادم و تاریخش رو یادم نیست
الان 28 بهمن 1400